تو با خیال خودت رفتهای به پیشانی به کوه خورده سرت، لاجرم نمیدانی به ساکنان تنت جادهای نماندهاست در استخوان تو افتادهاست ویرانی به قلههای دهان تو باد پیچیده ز بیرههای تو افتادهاست دندانی چهار سال شده کاسهی سرت خالیست کی چشمهای تو را میکند چراغانی؟ مکیده خون ترا گرگ دستهای خودت ترا نجات دهد […]